بدون عنوان
مامانی روزها می گذشت و تو هر روز برای من یه چیز جدید داشتی هر روزم با تو پر شد هر روزم با تو قشنگ شد. بعد از ظهرها با بابایی می رفتیم بیرون تا سوار ماشین می شدی می خوابیدی. دو ماهگی باید برات واکسن می زدم خیلی نگران بودم. خیلی می ترسیدم همش دنبال یه راهی بودم که کمتر دردت بیاد. همش تو نت میگشتم . هر ماه با بابایی می بردیمت دکتر قد و وزنت و می گرفتیم دکتر گفت بهش شربت بده .همه چیت عالی بود یه بار دکتر(معتمدی) گفت ماشاالله چقدر خوب وزن گرفته معلومه شیر مادرش خوبه. آخه مامان همش شیر خودشو بهت میداد. تا پایان 6 ماهگی غذا بهت نمیدادم .بعد از 6 ماهگی جبران کردی.اون روز من و بابا بهروز و عمه صبح رفتیم مرکز بهداشت قبلش بهت شربت دادم که کمت...
نویسنده :
مامان نازی
22:25